از خدا پرسیدم: خدایا چطور می توانم به تو نزدیک شم ؟
خدا پاسخ داد: بنده ی من کافی ست روحت را آزاد سازی، آزاد کنی از دنیا، خود را درگیر دنیا مکن عزیزم
من گفتم: آخر خدای من مگر می شود در این دنیا بود ودائم در مواجهه با مشکلات بود اما خود وروحم را آزاد کنم؟
خدا گفت: نازنینم من تو را در این دنیا آوردم تا به حقیقت برسی، تو خود مشکلات را به وجود می آوری.
گفت: از اکنون خود را ازاین دنیا ی کوچک آزاد کن و چیز های ریز را درشت ننما و دائما درگیر مشکلات دنیا نباش ، و دلشوره برای امور دنیا نداشته باش.
من گفتم محبوبم پس من شروع خواهم کرد.
خدا گفت: پس دستانت را به من بده، تا کمکت کنم.
از ان پس من خودم بودم و چقدر لذت دارد وقتی خودمان را بیابیم.
آزاد آزاد از آن پس من بودم و خدا دستانش همیشه در دستم بود به وصال یار رسیدم و او را لمس کردم.
واین بود آرزوی من و...
خسته ام ازلبخند اجباری خسته ام از حرفای تکراری خسته از خواب فراموش، زندگی با وهم بیداری این همه عشقای کوتاه، این تحمل های طولانی، سرگذشت بی سرانجام گم شدن تو فصل طوفانی حقیقت پیش رومون بود ولی باور نمی کردیم، همینه روز روشن هم پی خورشید می گردیم نشستیم روبه روی هم تو چشمامون نگاهی نیست نه با دیدن، نه با گفتن به قلب لحظه راهی نیست من و تو گم شدیم انگار تو این دنیای وارونه که دریاشم پر از حسرت همیشه فکر بارونه سراغ عشقو می گیریم تو اشک گریه ی آخر تو دریای ترک خورده میون موج خاکستر این همه عشقای کوتاه، این تحمل های طولانی، سرگذشت بی سرانجام گم شدن تو فصل طوفانی | ||